مهرطلبی
| شخصیت مهرطلب از یه جایی به بعد دیگه تم روانشناختی خودش رو از دست میده تبدیل به اعتیاد میشه. اعتیادی که خماریش شخصیت دو قطبیه و هایپش کار کردن مجانیه.
| شخصیت مهرطلب از یه جایی به بعد دیگه تم روانشناختی خودش رو از دست میده تبدیل به اعتیاد میشه. اعتیادی که خماریش شخصیت دو قطبیه و هایپش کار کردن مجانیه.
| اصلا نیازی به تجربه بالا نیست که یه نفر تو این دنیا بفهمه قرار نیست همه چی خوب پیش بره. به قول یه عزیزی نه تنها باید به طوفان های زندگی عادت کنید بلکه باید به خوب پیش نرفتن تو روزهای آفتابی و معمولی هم عادت کنید. یه جورایی زندگی سر سخت تو مسیر سخت راه رفتن نیست بلکه شکست خوردن افتادن و دوباره پاشدن و ادامه دادنه.
| چند وقتیه تو روانشناسی بحث تریگر یا همون ماشه خیلی گرم شده. قضیه اینه که میگن مثلا کسی به سیگار معتاده و حالا یه تصمیم اساسی میگره ترک کنه وقتی بعد از چند روز رفیقش رو میبینه که مدت زمان زیادی باهم سیگار کشیدن یه سری نقاط عصبی تو مغزش فعال میشن که شخص رو سوق میدن به کشیدن دوباره سیگار. شبیه شرطی شدنه ولی دقت کنید اینجا نه بوی سیگار نه کاهش شدید نیکوتین و نه حتی تعارف رو داریم فقط میشه گفت نوعی هیجان شبیه لذت داخل مغز داریم که فرد رو تشویق به بیشتر لذت بردن میکنه. حالا میدونید چرا این موضع رو تشبیه میکنن به ماشهای تو مغز که شلیک میشه؟ چون بعدش دیگه نمیشه جلوی تیر رو گرفت. واکنش مغز ماهم همینه نمیشه جلوی وسوسه رو بعد از قرار گرفتن توی موقعیت گرفت (نگید میشه اراده میخواد شما تو موقعیت همچین فردی نبودید) فقط میشه جلو رفتن به موقعیت ماشه رو گرفت و این موضوع رو معتادایی که خودکشی کردن خوب میدونن.
| سال ها پیش زمانی که طفلی بیش نبودم دوستی داشتم رقابتی. باهم به باشگاه رزمی میرفتیم. هم کلاسی و هم بازی هم بودیم. اما هم وزن نبودیم. در یکی از مسابقات که باهم شرکت کرده بودیم در مراحل اولیه حذف شد اما من در وزن خودم سوم شدم. در زنگ انشا مدرسه چند ماه بعد قرار شد موضوع انشا بدترین روز زندگی باشی و او از همان روزی نام برد که نتوانست مقام بیاورد و من آوردم. موقعیت سختی بود نه می توانستم به او دلداری بدهم نه کاری چون فکر می کرد خودم را می گیرم و از طرفی بخشی از بدترین روز زندگی کسی بودن برایم عذاب آور بود. این بود که آن روز زنگ انشا شد بدترین روز زندگی من. آن برنز بی خیر شده دو بدترین روز در فاصله چندماه برای دونفر رقم زد گور پدرش اگر میدانستم از حریفانم پول میگرفتم شرافتم را می فروختم و می باختم.
| حس انتقام اجازه نمیده آدم به چیزی جز عدالت فکر کنه. البته عدالتی که فقط خودش قبول داره. روز داوری فرا میرسد عبارتی بود که توی فیلم رستگاری در شاوشنگ پشت گاوصندوق دیواری رییس زندان نوشته بود و زمانی که به اواخر فیلم میرسیم رییس با دیدن همین جمله خودکشی میکنه. نمیدونم از کی و چطور داخل ذات آدما اومده اما حس رسیدن به عدالت واقعی لذت بخشه. مخصوصاً برای آدمای رنج کشیده. واسه همینه که سال ها منتظر میمونن از آسمون یه بلایی سر دشمنشون بیاد ولی جرات آوردن همین بلا رو با دست خودشون ندارن.
| چیزی که مردم درباره تخصص آدما بهش توجه نمیکنن زمان بر بودنشه. متاسفانه بعضیا فکر میکنن میشه با یک ذوره تندخوانی رفتن و خوندن چند هزار صفحه در مورد یه زمینه ای به تخصص در اون زمینه رسید. در صورتی که نیاز مطالعه و دانش فقط بخش کوچیکی از ماجرا هست قسمت بزرگترش تجربه هست که زمان گیره یا بهتر بگم عمر گیره حالا میخواذ طرف وکیل باشه یا نجار یا شیشه بر و یا عکاس وقتی بخواد تو یه زمینه ای به تخصص برسه نیاز داره یک عمر تجربه ازش پیدا کنه. سختیش یه طرف این که مثل زندانی حبس ابد باید تا آخرین ثانیه ترس از دست دادن زندگی گران بهات رو داشته باشی دیونه کنندس.
| و چه دردناک بود این پست.
| داستانی شده این احترام گذاشتن زوری بعضی ها فکر میکنن چون درس خوندن دیگران مجبورند دکتر صدا شون بزنن و در صورت نشنیدنش عصبی میشن. عزیز من شما اگرم درس خوندی برای خودت خوندی منتی دوش کسی نداری. اگه میخوای احترام ببینی شخصیت درست داشته باش به جای حمله به دیگران.
| آدما همیشه به فکر نمایش خودشون هستند. ممکنه این نمایش از روی شخصیت و یا پول و یا ظاهرشون باشه. گاهی وقتها به ظاهر این نمایش کاربرد خوبی داره مثل دانشمندی که داره زور میزنه فلان موضوع رو به اسم خودش اثبات کنه و اگر هم این کار رو بکنه میره برای موضوع بعد نتیجه هم میشه پیشرفت علمی و گاهی این نمایش نابود کننده میشه مثل رقابت سر زیبایی که البته ته نداره و دور یک دایره بی نهایت عمرشون میسوزه. سوال اینجاست ما دنبال نمایش چی هستیم؟آیا این نمایش ارزشش رو داره؟
| تابستان فصل بی رحمیه. بر خلاف تقویم شمسی از اواخر فروردین شروع و اواسط شهریور ماه تموم میشه. استرس بالایی داره. یک استرس نهفته شاید بخاطر فصل امتحانات نهایی بوده که تو ذهن هم انقدر استرسش عمیقه. خاطراتش ترسناکه و اضطراب آور، هر سال دوباره اواخر فروردین تکرار میشه. حداقل برای من که اینجوریه. مشکل اصلی اینجاست نمیشه فهمید دقیقا این اضطراب کجای ناخودآگاه منه که درمانش کرد. فقط میشه از روش عبور کرد مثل تانک از روی اتوبوس یا مگس از روی ...
| قبل از هر چیز باورم نمیشه بعد از ده سال از پست وبلاگ ها خفه شدند هنوز وبلاگ نویسی نفس میکشه و عده ای مینویسند خارج از شبکه های اجتماعی و بیشتر برای دل خودشون. از سال هشتاد و شیش تا الان میشه شونزده سال که مینویسم. خنده داره شاید اگر اون سال از من میپرسیدن شونزده سال دیگه کجایی میگفتم باور نمیکنم زنده باشم. اما هستم.
| شاید بهترین اتفاق پارسال برای من این بود که مرگ رو قبول کردم. دیر یا زود فقط کارهایی که قبل از مرگم باید انجام بدم برام مهم شدن.
خوشبختانه پارسال از دایره امن خودم بیرون اومد هر چند به اختیار خودم نبود اما خطر کردم نتیجهی خوبی هم داد امسال حتما این روند رو ادامه میدم.
| ناگفته نباشه پارسال به جد یکی از سخترین سالهای عمرم بود و امسال علارغم سختی حس میکنم که فولاد داغ دیده شدم و برام راحت شده. احتمالا این حس سال های بعد بهتر هم میشه. البته به گفته با تجربه ها قبل از ازدواج توی سراشیبی نیفتادم و بعدش سر میخورم.
| سالی که گذشت هر چند این تحولات در درون من رخ داده اما بیرون وضع خوبی نداره. زندگی هایی که متلاشی شدن و خانواده هایی که با هزار جور رنج و سختی و کار سخت نمیتونن نون شبشون رو جور کنن. درد، دررد،درد و از همه بدتر تبعیض که نمیشه تحمل کرد.