تیغ کند

|      صدها سال بشر عادت کرده غیر از تعریف درباره خودش چیزی نشنوه. یادگیری بد شنیدن و انعطاف پذیر بودن از سخت ترین مشکلات پیش روی قرن بعدی میلادی میتونه باشه.

۰ ۵

نقد زایشگاه عقده

|      بر خلاف نظر خیلی ها نقد یک اثر هنری بسیار از احساس منتقد بر میاد و نمیشه انتظار داشت منتقد صرفا درباره هنر از منظر اون چه که به اون اصول میگیم نگاه کنه و حس خودش رو بروز نده. اما این موضوع دلیل بر خصومت شخصی ساختن از صاحب اثر نیست. بار ها شنیدم که افرادی میگن فلان کارگردان کارگردان بدیه. اگر این افراد میگفتن فلان فیلم یا فلان فیلم های اون کارگردان بده میشد زد به حساب مواجهه شخصی اونا با اثر اما موضوع از این حرف ها گذشته و تبدیل به عقده زدن شده. انگار یادشون رفته کارگردانای بزرگم کلی فیلم بد ساختن و بد ساختن دلیل بر بد بودن نیست.

۰ ۲

مخاطب روز

 

در جایی می خواندم مخاطب امروز چه ویژگی هایی دارد. کم می خواند اما کم نمی داند همه چیز برایش سطحی است اما سطحش و سیع. مینمال تنها زبان انتقال برای اوست و اگر مینیمال را نتوانی همگامش کنی چیزی از هنر نمی فهمد. در بمباران اطلاعات است و شبکه های اجتماعی خط مقدم این بمباران. اگر در زمان های قدیم با یک سال کار به کتابی می رسیدی حالا با یک رفرش به آن می رسی -چه رسیدنی-

مخاطب جدید هنر را می شناسد بازیگر و نویسنده خوب و بد را تشخیص می دهد اما هنر را نمی فهمد و این خطرناک است -نه آن-

شاید چون علاقه ای به آن ندارد و شاید چون آموزشی به آن نداده اند. همچنان که با یک سردرد به سراغ فلان دارو می رود که بخورد و تسکین پیدا کند هرچند که آموزش پزشکی به آن نداده اند.

 

دنیای امروز دنیای تقابل تخصص بر عمومیت است. متخصین یک رشته در هزاران رشته دیگر آدم های عمومی اند - هزاران رشته را می دانند اما نمی فهمند-

می شناسند اما در سطحی به قطر نان لواش. می بینند و باور می کنند. می ترسند که شاید از بقیه کم بیاورند. شاید در این دنیای تاریک فراموش شوند. درست فکر می کنند.

اما رسانه هم این موصوع را به خوبی واکاوی کرده می داند چه بگوید چگونه بگوید و در چه زمانی زبان باز کند یا ببندد.

دنیای امروز دیگر دنیای قدرت کلمات و قدرت تایپ کردن نیست دنیای سرعت تایپ است هرچند بیل گیتس بگوید متن پادشاست.

دنیای امروز دنیای کتاب آرام نیست دنیای شبکه های سریع مجازیست.

پ.ن.1 روز روزگار برایم عجیب شده. دیر به دیر آپ می کنم خدایتان مرا ببخشد.

۱ ۲

چگونه به بمب اتم عشق بورزیم

درباره دکتر استرنجلاو یا همان چگونه یادگرفتم دست از هراس بردارم و به بمب عشق بورزم صحبت زیاد شده. خودم هم از طرفداران پرپا قرصش هستم هرچند میدانم اشکالاتی در تدوین اللخصوص تدوین های انتهایی داشته. از طرفی فیلم برای دهه شصته و نمیشه ازش انتظار یه تدوین میلی سکندی کامپیوتری داشت تنها کاری که تونستن انجام بدن تدوین فریم به فریمش بوده که بعضی جاها مثل لحظه باز شدن درهای بمب اتم هواپیما خیلی بد در اومده.

اما صحبتم اینجا و در این پست حول محور خود فیلم و قسمت های حذف شده اون نیست که اتفاقا بحث های جالبی در زمان خودش به راه انداخت و برای معدود دفعاتی کمدی زبان حال گرفت و اتفاقات حال دنیا رو نقد کرد (چاپلین در دیکتاتور بزرگ هم اینکارو انجام داد اما در عصر مدرن کمی عقب تر از زمانش بود) نیست. بلکه اصل صحبتم اینجا فقط درباره یک سکانس کوتاه در اواخر فیلمه درست جایی که خلبان هواپیما متوجه می شود در هواپیما برای تخلیه بمب ها باز نمی شود و نیاز به به حضور فیزیکی یک نفر برای باز کردن آن دارد.

دوربین طبقه طبقه با آن خلبان پایین می رود و با موسیقی این حس در مخاطب ایجاد می شود که یک عمر وطن پرستانه، ملی و فداکارانه در حال وقوع است اما ما میدانیم که دنیا قرار است با این اتفاق تمام شود و همه این ها مرثیه ایست برای مخاطب. کارگردان مدام کات هایی از پنتاگون به نیروی هوایی و از آنجا به داخل هواپیمای بمب افکن میزند و بررای اولین بار دیدن فیلم مهم ترین عنصر کشنده شخصیت جرج سی اسکات است. در کات بعدی خلبان و رهبر هواپیما را می بینیم که در پست بمب می نشیند بمب هایی که به تمسخر پشت آنها نوشته شده ... جان عزیز خوش آمدی اینجا

Dr. Strangelove

نمی دانیم چه معنی میدهد اما حدس میزنیم اسم خلبان است و احتمالا برای همچین اتفاقی نوشته شده اند یعنی همه جوانب کار را دیده اند حتی اگر درهای هواپیما تحت هر شرایطی باز نشد.

نگاه اول ته بمب ها نوشته شده اند اما واقعیت آن سر بمب است نه تهش. خلبان بر روی بمب چپ می نشیند و شروع به دستکار تراشه بالای سرش می کند. تعلیق داستان چند برابر می شود کوبیریک بارها کابین را نشان می دهد و صدای خدمه که لحظه به لحظه می گویند نزدیک می شویم 6 مایل 4 مایل 3 مایل باعث ایجاد تعلق در مخاطب می شود.

کمک خلبان هدف را می بیند و بلند می گوید این خلبان کدام گوریست. دریچه ها باز میشوند و شلیک که چه عرض کنم رها سازی بمب اتم اتفاق می افتد. حالا از اینجا به بعد داستان جالب می شود خلبان اکنون دیگر غم و اندوهی در چهره ندارد برخلاف اندیشه ما خوشحال است که به آغوش مرگ می رود از طرفی کلاه کابویی خود را از سر برداشته و تکان می دهد دقیقا مثل گاوچران های آمریکایی . یک لحظه ب ایستید چرا گاوچران دلیلش برای من واضح است کوبریک تمدن آمریکا را نشان می دهد گاوچران و کشاورز آمریکایی آن سال ها نماد آمریکا بودند و امروز نیز هستند اما کمرنگ تر اما این حرف را به شکل جالبی می زند بمب نماد تمدن و خلبان نماد مردم حال آمریکاست. تمدنی که از گاو چرانی به بمب اتم چرانی رسیده است. اتفاق جالب تر در کمپوزسیون رخ می دهد کرومتکی شات تابلو است اصلا از 1000 متر می توان فهمید چه کروماکی تابلویی دارد شاید یکی از دلایل اصلی سیاه و سفید بودنش هم همین است اما مسئله در جایست که کروماکی نیست یعنی خلبانی که به تعوض زاویه دوربین کم کم از جلوی بمب و جلوی مخاطب به پشت بمب و پشت مخاطب می رود. با این تک نیک ریز ما کم کم از او دور می شویم و این یعنی یک ودای شیرین و نه درد ناک.

Dr. Strangelove

کوبریک تمام سعیش را کرده شیرین شود و این را از سکانس های بعدی که اتفاقا درون مایه طنزش را از آن گرفته می فهمیم. انگار مرگ بد نیست یا شاید بعد از انفجار هسته ای برای خلبان که همان نماد آمریکایی هاست زندگی کردن معنایی ندارد. انگار تمام سعی و اندیشه ما این بوده که به اینجا برسیم که بمب اتم مان نابود کننده ترین باشد و دشمنمان را  به هر قیمتی شکست دهیم. حالا که به اینجا رسیدیم احساس پوچی می کنیم و انتهای دنیا برایمان همان مرگ بدون غم است. نتها مرگ را بد نمی دانیم بلکه برای رسیدن به آن کلاهمان را نیز به نشانه شادی و خوشحالی تکان می دهیم و جشن می گیریم.

این سکانس استاندارد های سینمای فلسفی و هم چینین روش گفتگوی فیلم با مخاطب را مترها جابه جا کرد. در باره این سکانس زیاد نوشته اند و کوبریک که قبلش با برگمان مکاتبه ای کوتاه داشت حالا پیام روشنی برای او و اهالی سینمای فلسفی در فیلمش گذاشت.

۱ ۳

توت فرنگی وحشی

برگمان بیشتر از اون که بخواد در جای یک رئالیسم داستان خشن مواجهه با با مرگ رو روایت کنه در جایگاه یک رویا پرداز با این مسئله روبرو میشه.

توت فرنگی وحشی از معدود کارهایی هست که نمیتونم بگم خوبه یا بد چون بیشتر از سواد منه و کاملا فرمالیستی باید بهش نگاه کرد اما اگه بخوام اثر رو با هیچ چیز دیگه ای تو دنیا مقایسه نکنم فیلم در زدن حرف خودش برای مخاطب عام مشکل داره.

به عنوان یک بیننده انتظار دارم تمام ابعاد شخصیت اصلی -پرفسور- برام قابل فهم باشه که نیست. وقتی کارگردان سعی می کنه مرموز بودن فیلم رو از اعمال کاراکتر بکشه روی خود زندگی کاراکتر که نتنها باعث افزایش بی مورد تنش روی بیننده میشه بلکه به روند خود داستان هم آسیب میرسونه.

اما با همه این تفاسیر تنش روی بازیگر به خوبی پرداخت شده سکانس خواب و خراب شدن دنیا روی بازیگر و استفاده جالب از المان ها و نمادها توی سر تا سر فیلم نشون دهنده شن.

این فیلم برای مخاطب امروزی بسیار کسل کننده هست و توصیه به دیدنش نمی کنم مگر این که فیلم باز باشید. شاید ده سال دیگه که این فیلم رو ببینم نظرم دربارش عوض بشه ولی الان مثبت نیست.

نمره من به فیلم 0.7 از 4 نمره

۰ ۱

The Apartment

فیلم آپارتمان بیلی وایلدر در مجموع فیلم بدی نیست و قطعا یکی از شاهکارهای دکوپاژ سینماست. این فیلم دقیقا زمانی ساخته شد (اوایل دهه 60 میلادی) که تب فیلم رنگی ها که به برکت کمپانی های ژاپنی و سوئدی به فول فریم تبدیل شده بودن یکه تازی می کردند و با این شرایط خوب اسکار درو کرد.

فیلم رئال به معنی دردناک ارائه نمی شود و یک کمدی ریز در خودش دارد. از آن لحظه که جک لمون برای خالی کردن یک شب مجبور می شود به 3 نفر زنگ بزند بگیرید تا آن همسایه دکترش، واقعی نیستند اما حرف واقعی میزنند. حتی بعد از خودکشی چک های پشت سر هم پزشک هم بیننده را به خنده وا می دارد اما حد را نگه می دارد از کمدی ریز به ژانر کمدی سوئیچ نمی کند.

رئیس باکستر بارها و بارها او را در یک چالش اخلاقی نگه می دارد او همشه سرخورده می شود و نویسنده پایان بندی را بر اساس شکستن همین اصل رقم می زند که از نظر من مصنوعی از آب در آمده.

نویسنده برای این شخصیت بعد دیگری هم در نظر گرفته و آن بعد کار است. پیشرفت در کارش به اندازه ای برای او اهمیت پیدا کرده که حاضر است قید سلامتی خود را بزند. اما همین بت را زمانی می شکند که عاشق می شود و تمام محوریت داستان هم روی همین موضوع است "دوست داشتن"

رابطه زن و مرد اصلی داستان به خوبی درنیامد گویی یکی همیشه از آن یکی فراریست و در سکانس های پایانی هم نمی دانند چطور به هم برسند. اما با همه این ها نماهای باز وایلدر (چه اسم با مسمایی) داستان فیلم را به خوبی روایت می کند. از او غیر این فیلم داستان کارآگاهی را هم ببیند زیباست و در همین فاز عشق و اخلاق است.

نمره من به فیلم 1.05 از 4 نمره

۰ ۳

مردی که تکیه نمیداد

دو هفته ای بود نخل نارنج رو شروع کرده بودم و امروز این کتاب هم تموم شد چسبید به موزه کتاب ها و خاطرات من از اون ها. اگر 10 سال دیگه از من بپرسن اون سالی که رامبد رفت کانادا رو یادته من یاد این کتاب میوفتم یا اگه درباره صدرنشینی تیم ملی والیبال حرف زده بشه به این کتاب فکر میکنم چون تو این دوره و این اتفاقات ذهنم درگیر این کتاب بوده. بهترین جمله کتاب از نظرم"هیچ قضایی ادا نمی شود. حتی اگر تکرار شود." هست و فلسفه این که راه دقیقی برای جبران گذشته نیست و باید آینده رو ساخت بود. اما همین موضوع هم بهش کم پرداخت شده و نویسنده هم که قبلا هم گفتم من ازش خوشم نمیاد این شخصیت رو بیشتر از روی کرامات و عمل و... و کمتر از روی منطق و استدلال و فلسفه بررسی کرده. از اشکالات عمده دیگه آخرشه که به وقایع بعد از مرگش نپرداخته و به یک پاراگراف بسنده کرده که جای کار بسیار داشت.

شیخ مرتضی انصاری

هیچ کتابی رو انقدر آروم نمیخونم اما این یکی اینجوری شد کمی بخاطر امتحانات کمی بخاطر اتفاقات و حاشیه اطرافم اما از میلی که برای شناختن شخصیت مرتضی انصاری از موقعی که کتاب به دستم رسید داشتم کم نکرد. شاید حالا کسی از شناسنامم و این که شیعه چه شاخه ای از دین اسلامه سوال کنه جواب خوبی براش داشته باشم البته احتمال این که راضی بشه کمه اما من رو به شدت راضی کرد با منطق درست.

افرادی که در اون حد و مقام هستن برای رهایی از شیطان و نفس یک سری سختی ها به خودشون میدن برای هر کسی هم متفاوته مثلا شخصی بود که مدت زیادی سرپا می ایستاد و شخصی بود که در زیر زبونش سنگ میذاشت و موقع بیجا حرف زدن زبانش رو با دندوناش فشار میداد تا دیگه حرف نزنه اینجوری اسب سرکش نفسش رام می شد شیخ مرتضی انصاری هم یکی از این ها داشت. به جایی تکیه نمی داد در موقع نشستن. سعی کردم امتحان کنم ببینم چقدر سخته نتونستم خیلی سخت بود حتی سخت تر از 6 ساعت دویدن زیر آفتاب که من سابقش رو دارم.

۵ ۵

جنگ و صلح و چرنوبیل

دو مینی سریال دیدم هر دو پنج قسمتی هر دو قابل قبول و خوش ساخت و هردو دارای اشکالات زیاد در فیلمبرداری و دکوپاژ. درباره چرنوبیل از زمان دبیرستان (10 سال پیش) چیزهای زیادی شنیده بودم مخصوصا صفحه ای در فیزیک اوهانیان که به تفصیل شرح اتفاق و ماجرای آن حادثه را داده بود را به خوبی به یاد دارم اما مینی سریالش ذره ای به واقعیتی که اوهانیان در فصل فیزیک هسته ای شرح داده بود شباهتی نداشت که نداشت بیشتر سعی در گیج کردن مخاطب برای نفهمیدن طرز کار یک راکتور آب سنگین را داشت. تا به امروز رمان جنگ و صلح را هم نخواندم و با دیدن سریالش قطعا اگر عمری بود به سراغش می روم جالب آن که مخاطب خاص پسند است و از ریتم دیوانه وارش که گاهی اینقدر کند هست که خوابت می گیرد و گاهی انقدر تند که گیج می شوی بیشتر از داستان تقریبا یکنواخت چرنوبیل خوشم آمد.

می گویند جنگ و صلح به شدت از رمان تولستوی عقب است و قدرت داستان تولستوی صدها برابر مجذوب کننده تر، رمان را نخوانده ام و در این باره نظر نمی دهم اما شات های این سریال که به همت بی بی سی پخش شده دست کمی از توصیف های نویسندگان روس ندارد. ماجرایش هم همیشگی است همان بازی برای رسیدن به قدرت و رقیب عشقی اینبار با رقتی متفاوت. عنصر زیبایی برای زنان و مردان در داستان به شدت تاثیر گذار است و اتفاقات حول این محور می گذرد قطعا داستان پر مغزی پشتش است. با این حال به دلیل دکوپاژ افتضاح نمره من به این اثر 0 از 4 است.

اما چرنوبیل که به نظر می رسد اچ بی او به هر چنگ و دندانی شده می خواهد جذابیت ایجاد کند و مخاطب را در این داستان پر تشع شو با شعارهای قلمبه سلمبه همچون دروغ چه تبعاتی دارد، دروغ بد است، دروغ اخ است، هر که دروغ بگوید از سگ کمتر است و... بی دفاع کند موفق بوده حداقل تا حالا که رنک یک دنیا را گرفته اینطور به نظر می آید.نظر من این است که اصل داستان خیلی جذاب تر از آن است که شخصیت خیالی فیزیکدان زن به آن اضافه کنند اما نظرشان این بود. ادای دین به حداقل 30 دانشمندی که در این پروژه در شوروی تا پای مرگ رفتند هم انجام نشد و در نهایت حتی اسمی از آنها هم نبردند. به هر حال اما پوسته سریال جذاب بود و کلافش شمارا به دیدن یک بند آن تا آخر سوق می دهد.بهترین که چه عرض کنم در بین 10 مینی سریال لیست من هم قرار نمی گیرد. با حلوا حلوا کردن یک سریال متوسط به بهترین سریال تاریخ برایم تبدیل نمی شود. به دلیل دکوپاژ متوسط رو به پایین نمره من به این اثر 0.4 از 4 نمره.


۱ ۲

به سمت پول

بعضی ها داغشو دوست دارن یا همون (Some Like It Hot) فیلم بدیست هم در صنعت هم در کارگردانی و هم در ژانر کمدی. آن دو بازیگر اصلی مرد بی تشابه به لورل و هاردی نیستند اما در سطح بسیار پایین تری مخاطب را می خندانند. حرف فیلم بزرگ است این که به زنان در این دنیا سخت می گذرد اما این حرف را نه بلد است به تصویر بکشد نه داستانی درستی دارد که با آن مخلوط کند وفقطمی خواهد با ایجاد پیچش و ربط دادن بی ربط ترین موضوعات به هم آن را کش دهد. تنها جیزی که در نهایت از کل فیلم باقی می ماند آن دیالوگ های نیمچه فلسفی فیلمنامه نویس است که البته در حد و اندازه یک شعار هم نیست چه رسد به داستان. سیر داستان و حل پازل گونه سکانس ها و پازل ها جذابیت و تعلیقی به ما نمی دهد و از آن دسته فیلم هایی است که مخاطب به راحتی می تواند وسط آن پاشود، به دستشویی سری بزند و یک ربع بعد با دیدن یک پلان همه چیز ندیده را ظرف چند ثانیه به دست بیاورد.

مرلین مونرو را  آورده اند که فقط بفروشد و اسم فیلم را هم این شکلی گذاشته اند که بفروشد وگرنه داستان ربطی به اسم ندارد و صد البته بازیگر انتخاب شده هم به کاراکتر نمی خورد. خاصیت پول و شهرت هالیوود خواه ناخواه گریبان جامعه بازیگران و کارگردانان آن زمان را گرفته بود و طبیعیست که کارگردانان بعد از دادن یک یا دو فیلم خوب از هنر به سمت پول حرکت می کردند در این بین بعضی به شدت سعی در نگه داشتن هردو یعنی پول و هنر کنار هم کردند که از جمله آنها ویلیام وایلر است که سر سوزنی موفق هم بود اما عمدتا خراب کرد و خراب کردند. راجع به داستان کارگاهی وایلر بعدا اگر عمری بود نقطه نظری می نویسم.

برگردیم به فیلم عموما جایگاه دوربین خوب است داخل قطار هیچ تکانی از بیرون نمی بینیم و قطار بدون کوچکترین تحرکی به هیچ وجه حسی ندارد و تا نکشیدن ترمز اضطراری تماشاگر را گویی فریب می دهد. سکانس تمرین افتضاح است بی دلیل صدای ساز را کم می کند تا کمی بتواند درون آن دو مرد را به ما نشان دهد که تا پایان فیلم نا موفق است. هتل بد نیست دوربین کادر های در عمق خوبی دارد نشستن و روزنامه خواندن به نظرم بهترین کادر کارگردان است. برای مخاطبی که فیلم کمدی را به ماهو کمدی می بیند یک کمدی با داستان چند وجهی غیر قابل درک است اما همین موضوع می تواند ارزش فیلم را نزد منتقدان رده متوسط و نه بالا بیشتر کند. اصولا منتقدان درجه بالا بجای عمق به دقت در حرف و روایت حال فیلم می پردازد و برای همین است که می بینید هرچه کلاسیک است در لیستشان اول و هرچه فلسفیست در لیستشان آخر است.

سکانس تعقیب آنقدر بد است که حس کمدی پیشکش حس درام را هم نمی تواند انتقال دهد دوربین به ظاهر قوی کارگردان تا جایی با آن دو بازیگر همراه می شود و بعد از آن ثابت می ماند و آن دو از کار خارج می شوند حال قرار است بعد از چند دقیقه که آن دو از چپ و راست وارد کادر شوند ما بخندیم که باید بگویم شات مضحک نیست حماقت کارگردان چرا

سکانس داخل کشی به شدت زیاد است و حرف درستی برای پیشرفت روایت نمی زند. در آخر بگویم این فیلم یک شاهکار کمدی نیست یک افتضاح صنعتیست.

نمره من به فیلم 0 از 4 نمره است با ارفاق


۰ ۴

ایتالیا ایتالیا

اول از خوبی های فیلم می گویم.

شاتها قشنگ است رنگ عالیست طراحی دکور خانه تابلوها و حتی طراحی آشپزخانه عالیست. دغدغه خوب به تصویر می آید و بازیگری فراتر از سطح معمول خود بازیگران است و از نظر من در سطح بالاست مونتاژ قشنگی هم دارد زمانی که موتورش را می خواهد معرفی کند به زیبایی فیلم های قدیمی را در کنار هم قرار می دهد حتی راتاتویل را ک من دوسش دارم.

زوم دوربین هم در سطح بالایی است  می داند کجا زوم شود و کجا الکی به بازیگر نزدیکمان نکند. از تو شات ها هم خوشم آمد. چپ و راست کردن صدای فیلم را متوجه شدم و خوشم آمد. کتابی بودن فیلم هم بد نیست.

این شاتش هم که عکسش را برایتان این زیر آپ می کنم زیباست.

تخیلات نصف دوم فیلم افتضاست

موسیقی های ایتالیایی مورد استفاده سوپر افتضاست.

دیالوگ نویسی سوپر ابر افتضاست.

داستان فیلم و قصه سوپر ابر سوپر فوق سوپر افتضاست.

پایان ابر ابر ابر ابر ابر ابر ابر ابر ابر افتضاست.

و در کل فیلم ابر افتضاست.

نمره من به فیلم 0 از 4 است آقای کاوه صباغ زاده کار بسیار داری

۱ ۲