زبان، نزدیکی فرهنگ ها

چه بخوایم و چه نخوایم هنر هر کشوری وام گرفته از فرهنگشه. تو نگاره های ژاپنی تا دلتون بخواد درخت بونسای ماهی کوی و... هست که نمادیه از تمدن چند هزار سالشون. مکزیک و اسپانیا هردو کشورهای اسپانیایی زبانند و از نظر فرهنگ زبانی بسیار خوب هم دیگه رو درک می کنن و به زیر و بم تعابیر زبونشون مسلط هستند پس هنرشون هم تا جاهایی نزدیک همه. از نقاشی، سینما، تئاتر تا موسیقی و معماری. این شباهت بین پرتغال و برزیل هم هست. بخش هایی از ایران به دلیل داشتن نژادهای مختلف مثل عرب و ترک با کشورهای همسایه احساس نزدیکی فرهنگی می کنن این احساس فقط تو فرهنگ و زبان نیست بلکه تو هنرم خودشو نشون میده. برای مثال ما چیزهای زیادی از فیلم تخم مرغ کاپلان اوغلو می فهمیم و آغلوهم بعد اومدنش به ایران میشینه کلی درباره مجیدی حرف میزنه جوری که اگه کسی نشناسه فکر میکنه اوغلو یه ایرانیه. زبان میتونه مردم رو خیلی به هم نزدیک کنه تا حدی که بتونن عمیق ترین احساساتشون رو باهم به اشتراک بزارن.

۰ ۵

مخاطب روز

 

در جایی می خواندم مخاطب امروز چه ویژگی هایی دارد. کم می خواند اما کم نمی داند همه چیز برایش سطحی است اما سطحش و سیع. مینمال تنها زبان انتقال برای اوست و اگر مینیمال را نتوانی همگامش کنی چیزی از هنر نمی فهمد. در بمباران اطلاعات است و شبکه های اجتماعی خط مقدم این بمباران. اگر در زمان های قدیم با یک سال کار به کتابی می رسیدی حالا با یک رفرش به آن می رسی -چه رسیدنی-

مخاطب جدید هنر را می شناسد بازیگر و نویسنده خوب و بد را تشخیص می دهد اما هنر را نمی فهمد و این خطرناک است -نه آن-

شاید چون علاقه ای به آن ندارد و شاید چون آموزشی به آن نداده اند. همچنان که با یک سردرد به سراغ فلان دارو می رود که بخورد و تسکین پیدا کند هرچند که آموزش پزشکی به آن نداده اند.

 

دنیای امروز دنیای تقابل تخصص بر عمومیت است. متخصین یک رشته در هزاران رشته دیگر آدم های عمومی اند - هزاران رشته را می دانند اما نمی فهمند-

می شناسند اما در سطحی به قطر نان لواش. می بینند و باور می کنند. می ترسند که شاید از بقیه کم بیاورند. شاید در این دنیای تاریک فراموش شوند. درست فکر می کنند.

اما رسانه هم این موصوع را به خوبی واکاوی کرده می داند چه بگوید چگونه بگوید و در چه زمانی زبان باز کند یا ببندد.

دنیای امروز دیگر دنیای قدرت کلمات و قدرت تایپ کردن نیست دنیای سرعت تایپ است هرچند بیل گیتس بگوید متن پادشاست.

دنیای امروز دنیای کتاب آرام نیست دنیای شبکه های سریع مجازیست.

پ.ن.1 روز روزگار برایم عجیب شده. دیر به دیر آپ می کنم خدایتان مرا ببخشد.

۱ ۲

گاهی وقتا فکر می کنم

فکر کردن سخته. درد داره. کار هرکس نیست. بعضیا فکر میکنن فکر میکنن اما همش خیاله. فکر کردن کیلومتر شمار آدم رو صفر میکنه باعث میشه همه پل های پشت سرت خراب شه. باعث میشه گذشته ی خودت رو زیر سوال ببری باعث میشه تازه متولد شی. واسه همینه بعضیا میترسن فکر کنن فقط میگذرونن با باورهای دیروزشون با باور های سال و دهه قبلشون.

گاهی وقتا فکر می کنم این بود چیزی که میخواستم. چقدر تو مسیرم کج شدم. چقدر خودمو گم کردم. چرا اینقدر عجله می کنم با این عجله ها قراره چی گیرم بیاد. اگه الان بمیرم. اگه الان برام یه مشکلی پیش بیاد که تمام زندگیم تحت تاثیر قرار بگیره.

گاهی وقتا فکر می کنم. دارم واسه کی زندگی می کنم. دارم از کی می ترسم. به کی پشت کردم. عقایدمو به زور تو سر کی دارم فرو میکنم.

گاهی وقتا فکر میکنم این دستایی که دارن می نویسن مال کین. از کی فرمان می گیرن. این منی که فرماندشونه از کی فرمان میگیره. اون چیز چرا فرمان میده خواستش چیه.

گاهی وقتا فکر می کنم...

پ.ن.1: همون طور که گفتم اینجا دیگه نمیشه عکس گذاشت و فقط متن های خاطرات یا دل نوشته میذارم در ویرگول صفحه ای باز کردم و اونجا اگه ریویو یا نقدی مد نظرم باشه میذارم. اینجا کلیک کنید.

پ.ن.2: بری را تا آخرین قسمت آمده اش دیدم از اوایل فصل دو افت کرد ولی کماکان جزو برترین های دهه اخیر است.

پ.ن.3:آدرس ای ام دی بی ما اینجاست. برای دوستانی که نمی دانند.

پ.ن.4: خداحافظ نقدهای بیان.

۰ ۳

شوخی های خرکی مدیر

در زمان راهنمایی مدیری داشتیم نظری نامی که خدا حفظش کند آدمی مهربان و فهمیده ای بود. گویا سر صبح محکم به پشت یکی از بچه ها زده بود و آن بچه فحش رکیکی نثار مادر زننده کرده بود غافل از این که زننده مدیر است و نه یک دوست صمیمی. مدیر هم شاکی که بچه فلان قدر ساله را چه به این حرف ها تو خجالت نمی کشی و بچه را به شدت خجل کرده بود.

هفته بعد این اتفاق بر سر یک هم سرویسی افتاد و او هم فحش رکیک دیگری اینبار به خواهر نداشته مدیر داد و القصه. در پایان هفته دوم تاکتیک مدیر لو رفته بود و کل بچه ها از کم و کیفش به تفصیل آگاه بودند اما هر روز صبح همین ضربه محکم از پشت قربانیان جدیدی به خود می گرفت.

روز اول هفته چهارم در سه متری درب مدرسه درد عجیبی در ناحیه پشت به یک باره حس کردم فرض را بر این گذاشتم که خنجری خوردم برگشتم ببینم مدیر را دیدم ناگهان یاد ماجرا افتادم و حرفی نزدم. بعدها بچه ها که با تجربه شده بودن بعد از ضربه با لبخند به پشت نگاه می کردند حتی مانور هایی هم برای آمادگی ضربه ناگهانی برگزار می کردیم در همان صبح و در داخل مدرسه بچه ها ناگذیر بودند با درد وحشتناک لبخند بزنند و پشتشان را ببینند.

۳ ۴

روزهای داخل کوچه

بچه بودم. شاید حدود 11 سالم بود. هر روز تابستونا برنامه این بود سر ساعت 5 همه بچه های محل تو کوچه همو ببینیم. هوای رشت به شکل وحشتناکی شرجیه و آدم کافیه یه جا وایسته تا بدون هیچ حرکتی شر شر عرق بریزه. یادمه تو اون اوج هوای گرم فوتبال بازی می کردیم. به قدری حال میداد و لذت بخش بود که حتی نمیتونید تصورش رو کنید.

هرکی مارو میدید میگفت این دیوانه ها دیگه کین تو این ساعت دارن دنبال یه توپ پلاستیکی میدوند. هیچ کس مارو درک نمیکرد. بازی ما تا پاسی از شب ادامه داشت. بعضی از همسایه ها از صدای ما آسی شده بودند. جالب اینجا بود هر کدوم از ماها باشگاه ورزشی هم میرفتیم. از فوتبال و شنا بگیرید تا بدمینتون و بسکتبال اما بیخیال کوچه نمی شدید. خیلی خوب بود خیلی

امروز داشتم ساعت 5 از کنار کوچه رد میشدم دیدم بچه ها تو زیر سایه یه ساختمون دوتا سنگ به عنوان دروازه گذاشتن خوب که دقت کردم دو نسل گذشته قبل اینا بازم بچه اینجا بازی کرده بودن و قبلشم ما بودیم. چقدر زود گذشت و کی بچه ها انقدر سوسول شدن که هروئینی مثل فوتبال خیابونی رو بجای زیر آفتاب تو سایه میکشن.

پ.ن.1: به دلیل پر شدن عکس های اینجا شاید یه وب سایت برای نقد و ریویو کتاب و عکس و فیلم و ... زدم.

۲ ۳

غرق

چندتا کوچه پایین تر از کوچه ما یه آقایی خواب میبینه پسرش تو تصادف مرده. از خواب بیدار میشه احساس بدی داره اما چیز دقیقی از اون خوابه یادش نمیاد هر چی فکر میکنه این خوابه چی بوده انقدر پریشونش کرده یادش به نتیجه نمیرسه. میره اداره میبینه رفیقاش درباره تصادف حرف میزنن متوجه میشه خوابه درباره پسرش بوده و باقی جریانات به زنش تو خونه زنگ میزنه و میگه اگه میلاد (پسرشون که 20 سال داشت) خواست بیرون بره اجازه نده. زنه میگه چرا؟ مرده هم میگه خواب بد دیدم دلم شور میزنه و ممکنه اتفاق بدی براش بیوفته. از قضا پسره همون روز با دوستاش قرار داره باهم برن دریا. میلاد اون روز تصادف نکرد اما همراه دوتا از دوستاش تو دریا غرق شد و مرد جسدشم همون روز از آب بیرون کشیدن. مرده واسه این که زنش حرفشو گوش نداده طلاقش میده. تو چند هفته دو تا آدم هم بچشون رو از دست میدن هم شریک زندگیشون رو میشن تنهای تنها به همین سادگی.

۱ ۴

دماغ

نیکلای گوگول را بیشتر با عنوان نویسنده کتاب یادداشت های یک دیوانه می شناسند اما داستان جالب دیگری دارد به نام دماغ. خواندن این کتاب را به همه آدم های دنیا مخصوصا کسانی که می خواهند دماغ خود را به دست تیغ جراح بدهند توصیه می کنم چرا که شاید به کل نظرشان درباره ارزش و جود دماغ و دست نزدن به آن عوض شود. فضای رمان دقیقا روسیه زمان نیکلای است و تنها قسمت نا واقعی ماجرا یک دماغ است. دماغی که از لای نون و بی هیچ دلیل مشخصی بیرون می آید و داستان خود را شروع می کند. ایوان شخصیت کلیدی و کاوالیوف شخصیت ناظر هر یک نماد سطح خاصی از مردمان روسیه اند.

گویی کاوالیوف که چیزی گم کرده و بار ها آن را می بیند اما باز از دستش فرار می کند همین مردمی هستند که در آرزوی رسیدن به آزادی در آن حال و هوای روسیه سعی در تغییر نظام حاکم را دارند و آن دکتری که قرار است دماغ را به جای چسباندن بخرد بخشی از جامعه که میخواهند با ثروت خود دهان مردم را ببندند تا بیشتر به عیش و نوش خود برسند.

نیکلای در این کتاب خود را به دیوانگی می زند و بیشتر از این که بخواهد ادای یک روشنفکر روسی را در بیاورد سعی در مردمی کردن هنرش که همان داستان نویسی است می کند.


۰ ۲

چگونه به بمب اتم عشق بورزیم

درباره دکتر استرنجلاو یا همان چگونه یادگرفتم دست از هراس بردارم و به بمب عشق بورزم صحبت زیاد شده. خودم هم از طرفداران پرپا قرصش هستم هرچند میدانم اشکالاتی در تدوین اللخصوص تدوین های انتهایی داشته. از طرفی فیلم برای دهه شصته و نمیشه ازش انتظار یه تدوین میلی سکندی کامپیوتری داشت تنها کاری که تونستن انجام بدن تدوین فریم به فریمش بوده که بعضی جاها مثل لحظه باز شدن درهای بمب اتم هواپیما خیلی بد در اومده.

اما صحبتم اینجا و در این پست حول محور خود فیلم و قسمت های حذف شده اون نیست که اتفاقا بحث های جالبی در زمان خودش به راه انداخت و برای معدود دفعاتی کمدی زبان حال گرفت و اتفاقات حال دنیا رو نقد کرد (چاپلین در دیکتاتور بزرگ هم اینکارو انجام داد اما در عصر مدرن کمی عقب تر از زمانش بود) نیست. بلکه اصل صحبتم اینجا فقط درباره یک سکانس کوتاه در اواخر فیلمه درست جایی که خلبان هواپیما متوجه می شود در هواپیما برای تخلیه بمب ها باز نمی شود و نیاز به به حضور فیزیکی یک نفر برای باز کردن آن دارد.

دوربین طبقه طبقه با آن خلبان پایین می رود و با موسیقی این حس در مخاطب ایجاد می شود که یک عمر وطن پرستانه، ملی و فداکارانه در حال وقوع است اما ما میدانیم که دنیا قرار است با این اتفاق تمام شود و همه این ها مرثیه ایست برای مخاطب. کارگردان مدام کات هایی از پنتاگون به نیروی هوایی و از آنجا به داخل هواپیمای بمب افکن میزند و بررای اولین بار دیدن فیلم مهم ترین عنصر کشنده شخصیت جرج سی اسکات است. در کات بعدی خلبان و رهبر هواپیما را می بینیم که در پست بمب می نشیند بمب هایی که به تمسخر پشت آنها نوشته شده ... جان عزیز خوش آمدی اینجا

Dr. Strangelove

نمی دانیم چه معنی میدهد اما حدس میزنیم اسم خلبان است و احتمالا برای همچین اتفاقی نوشته شده اند یعنی همه جوانب کار را دیده اند حتی اگر درهای هواپیما تحت هر شرایطی باز نشد.

نگاه اول ته بمب ها نوشته شده اند اما واقعیت آن سر بمب است نه تهش. خلبان بر روی بمب چپ می نشیند و شروع به دستکار تراشه بالای سرش می کند. تعلیق داستان چند برابر می شود کوبیریک بارها کابین را نشان می دهد و صدای خدمه که لحظه به لحظه می گویند نزدیک می شویم 6 مایل 4 مایل 3 مایل باعث ایجاد تعلق در مخاطب می شود.

کمک خلبان هدف را می بیند و بلند می گوید این خلبان کدام گوریست. دریچه ها باز میشوند و شلیک که چه عرض کنم رها سازی بمب اتم اتفاق می افتد. حالا از اینجا به بعد داستان جالب می شود خلبان اکنون دیگر غم و اندوهی در چهره ندارد برخلاف اندیشه ما خوشحال است که به آغوش مرگ می رود از طرفی کلاه کابویی خود را از سر برداشته و تکان می دهد دقیقا مثل گاوچران های آمریکایی . یک لحظه ب ایستید چرا گاوچران دلیلش برای من واضح است کوبریک تمدن آمریکا را نشان می دهد گاوچران و کشاورز آمریکایی آن سال ها نماد آمریکا بودند و امروز نیز هستند اما کمرنگ تر اما این حرف را به شکل جالبی می زند بمب نماد تمدن و خلبان نماد مردم حال آمریکاست. تمدنی که از گاو چرانی به بمب اتم چرانی رسیده است. اتفاق جالب تر در کمپوزسیون رخ می دهد کرومتکی شات تابلو است اصلا از 1000 متر می توان فهمید چه کروماکی تابلویی دارد شاید یکی از دلایل اصلی سیاه و سفید بودنش هم همین است اما مسئله در جایست که کروماکی نیست یعنی خلبانی که به تعوض زاویه دوربین کم کم از جلوی بمب و جلوی مخاطب به پشت بمب و پشت مخاطب می رود. با این تک نیک ریز ما کم کم از او دور می شویم و این یعنی یک ودای شیرین و نه درد ناک.

Dr. Strangelove

کوبریک تمام سعیش را کرده شیرین شود و این را از سکانس های بعدی که اتفاقا درون مایه طنزش را از آن گرفته می فهمیم. انگار مرگ بد نیست یا شاید بعد از انفجار هسته ای برای خلبان که همان نماد آمریکایی هاست زندگی کردن معنایی ندارد. انگار تمام سعی و اندیشه ما این بوده که به اینجا برسیم که بمب اتم مان نابود کننده ترین باشد و دشمنمان را  به هر قیمتی شکست دهیم. حالا که به اینجا رسیدیم احساس پوچی می کنیم و انتهای دنیا برایمان همان مرگ بدون غم است. نتها مرگ را بد نمی دانیم بلکه برای رسیدن به آن کلاهمان را نیز به نشانه شادی و خوشحالی تکان می دهیم و جشن می گیریم.

این سکانس استاندارد های سینمای فلسفی و هم چینین روش گفتگوی فیلم با مخاطب را مترها جابه جا کرد. در باره این سکانس زیاد نوشته اند و کوبریک که قبلش با برگمان مکاتبه ای کوتاه داشت حالا پیام روشنی برای او و اهالی سینمای فلسفی در فیلمش گذاشت.

۱ ۳

توت فرنگی وحشی

برگمان بیشتر از اون که بخواد در جای یک رئالیسم داستان خشن مواجهه با با مرگ رو روایت کنه در جایگاه یک رویا پرداز با این مسئله روبرو میشه.

توت فرنگی وحشی از معدود کارهایی هست که نمیتونم بگم خوبه یا بد چون بیشتر از سواد منه و کاملا فرمالیستی باید بهش نگاه کرد اما اگه بخوام اثر رو با هیچ چیز دیگه ای تو دنیا مقایسه نکنم فیلم در زدن حرف خودش برای مخاطب عام مشکل داره.

به عنوان یک بیننده انتظار دارم تمام ابعاد شخصیت اصلی -پرفسور- برام قابل فهم باشه که نیست. وقتی کارگردان سعی می کنه مرموز بودن فیلم رو از اعمال کاراکتر بکشه روی خود زندگی کاراکتر که نتنها باعث افزایش بی مورد تنش روی بیننده میشه بلکه به روند خود داستان هم آسیب میرسونه.

اما با همه این تفاسیر تنش روی بازیگر به خوبی پرداخت شده سکانس خواب و خراب شدن دنیا روی بازیگر و استفاده جالب از المان ها و نمادها توی سر تا سر فیلم نشون دهنده شن.

این فیلم برای مخاطب امروزی بسیار کسل کننده هست و توصیه به دیدنش نمی کنم مگر این که فیلم باز باشید. شاید ده سال دیگه که این فیلم رو ببینم نظرم دربارش عوض بشه ولی الان مثبت نیست.

نمره من به فیلم 0.7 از 4 نمره

۰ ۱

ساندویچ

دنیا مثل یه ساندویچی میمونه که دادن میگن 1 ساعت وقت داری بخوریش. خوردی که هیچی نوش جونت اما اگه تو این یک ساعته نخوریش ازت میگیریمش میندازیمش دور حالا هر بهانه ای هم میخوای داشته باشی داشته باش. این که سیری این که استرس داری این که دندونت درد می کنه به ما ربطی نداره ما فقط اون یک ساعت رو میشناسیم بعد اون ازت میگیرنش هیچ کلکی هم این وسط وجود نداره بتونی یک ساعت رو بکنی یک ساعت و یک دقیقه.

دقیقا به ما یه عمر محدود دادن و باید ازش استفاده کنیم این که هزار تا بهانه داشته باشیم که اون رو تلف کنیم دلیل نمیشه مجاز به انجامش باشیم یا خودمون رو با این سوال که آخرش قراره چی بشه گول بزنیم. اگه استفاده نکنیم چشم به هم بزنی می بینی تموم شد و ازت میگیرنش.

۲ ۳