اولش

سر سفره شام خسرو در حال تموم کردن آخرین قسمت های غذا بود. به همسرش چیزی گفت : (( ناهید ، میشه از این به بعد دیگه ازت بابت غذاهایی که واسم می پزی تشکر نکنم. این کار خیلی برام سخته شاید به نظر یه تشکر خشک و خالی بیاد اما گفتنش واسه من که آدم کم حرفیم سخته از همی رفتارم بفهم که چقدر بابتش ازت ممنونم .))

ناهید از میز شام پاشد شروع کرد به خوشحالی کردن و دویدن تو خونه جوری که انگار تیم ملی به اسپانیا گل زده و مدام این جمله رو می گفت :(( بالاخره اولشو پیدا کردم . بالاخره اولشو پیدا کردم.))

چنگال جلوی لبای خسرو خشکید حسابی شوکه بود آخه چی شده؟ این چرا اینقدر خوشحاله؟

چند دقیقه ای گذشت تا ناهید آروم شدو دوباره نشست. خسرو پرسید چرا انقدر خوشحالی؟ ناهید جواب داد از بچگی همیشه نمیتونستم اول یه اتفاق تلخو بفهمم کجاست. هر بلایی که سر این و اون میوفتاد تا مدت ها فکر میکردم تا بفهمم چی به چیه. اما الان با این جمله ای که تو گفتی تونستم اولشو بفهمم.

خسرو : اول چیو؟

ناهید : طلاق دیگه امروز تو از من تشکر نمی کنی فردا من از تو بابت زحمت کشیدن و پول در آوردن تشکر نمی کنم و همین جور میره و میره تا به طلاق میرسیم. مگه بقیه چه جوری طلاق میگیرن . مهم اینه که من اولشو پیدا کردم.

reza sf ۲ ۳
مَرمَر :))
:)

\;

علیــ ـرضا
:)
نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.