بچگی

|      دیروز بعد از ظهر وقتی از کار داشتم می اومدم خونه دیدم یه مادری دست دوتا بچه اش رو گرفته بود و به سختی توی پیاده رو با اونا راه میرفت یه بچه یکم کوچکتر بود سرعت شون رو کند کرده بود. بچه بزرگتر به مادرش گفت میتونم من بدو ام. مادر حرفی نزد. عمیقاً خودم رو داخل اون بچه دیدم. بچگی محدود. مادری فداکار.

|      اولین پست کیبورد جدیدمه. به مرحله از زندگی رسیدم که ابزار هست ولی وقت نیست هیچ وقت اینجوری نبوده.

reza sf ۰ ۴
نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.