چنگ

|      چندین سال پیش قبل از همگیری ملموس ویروس منحوس در یکی از بخش های جراحی اعصاب بودیم که گفتند فلان دختری که آنجاست هشت روز است به دنبال خودکشی و پرش از طبقه چهارم ساختمان و آسیب های وارده به مغز بستری و بیهوش است. از جزئیات آسیب مغزی و استخوان های شکسته که چه عرض کنم پودر شده اش حرفی نمیزنم. زنده ماندنش معجزه بود شاید هم بیشتر. مادرش پر استرس و نگران بود. گفته بودند موضوعات عشقی عاملش است بعید میدانم انسان جانور درنده تریست عشق فقط قلقلک می دهد جرقه اش سیلی زندگی و انفجارش سختی خرد خرد آن یا همان واقعیت دنیا است. بیماران بخش را بین بچه ها تقسیم کردند و از بد ماجرا قرعه کار به نام من دیوانه زدند و آن دختر شد بیمار من. بیهوشیش ادامه داشت. روز آخری که میخواستیم برویم جی سی اس همان هوشیاریش بالا آمد. اولین بار که چشمش را باز کرد مادرش خواب بود من وحشت کردم مثل جغدی که در فاصله چند متری به تو زل زده. قیافه خوبی داشت و در اوج جوانی بود وضع مالی خانواده خوب بود. بیشتر شبیه این بود که مرده ای چشم باز کند. بد بختانه به دلیل وصل بودن ونتیلاتور حرف نمی توانست بزند و مخوف بودن ماجرا را دوبرابر میکرد. مادرش را بیدار کردم. به مادرش نگاه کوچکی کرد و دوباره به من زل زد از اتاق بیرون رفتم سنگینی نگاهش هنوز یادم نمی رود. بعد از مرگ زنده شده باز هم دیدم ولی چنین نگاهی هرگز.

آری رسم روزگار چنین است. گاهی تو به زندگی چنگ میزنی گاهی زندگی به تو

 
reza sf ۰ ۳
نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.