درباره یک دوست

|      سال ها پیش زمانی که طفلی بیش نبودم دوستی داشتم رقابتی. باهم به باشگاه رزمی میرفتیم. هم کلاسی و هم بازی هم بودیم. اما هم وزن نبودیم. در یکی از مسابقات که باهم شرکت کرده بودیم در مراحل اولیه حذف شد اما من در وزن خودم سوم شدم. در زنگ انشا مدرسه چند ماه بعد قرار شد موضوع انشا بدترین روز زندگی باشی و او از همان روزی نام برد که نتوانست مقام بیاورد و من آوردم‌. موقعیت سختی بود نه می توانستم به او دلداری بدهم نه کاری چون فکر می کرد خودم را می گیرم و از طرفی بخشی از بدترین روز زندگی کسی بودن برایم عذاب آور بود. این بود که آن روز زنگ انشا شد بدترین روز زندگی من. آن برنز بی خیر شده دو بدترین روز در فاصله چندماه برای دونفر رقم زد گور پدرش اگر میدانستم از حریفانم پول میگرفتم شرافتم را می فروختم و می باختم.

reza sf ۰ ۱
نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.