درباره یک دوست

|      سال ها پیش زمانی که طفلی بیش نبودم دوستی داشتم رقابتی. باهم به باشگاه رزمی میرفتیم. هم کلاسی و هم بازی هم بودیم. اما هم وزن نبودیم. در یکی از مسابقات که باهم شرکت کرده بودیم در مراحل اولیه حذف شد اما من در وزن خودم سوم شدم. در زنگ انشا مدرسه چند ماه بعد قرار شد موضوع انشا بدترین روز زندگی باشی و او از همان روزی نام برد که نتوانست مقام بیاورد و من آوردم‌. موقعیت سختی بود نه می توانستم به او دلداری بدهم نه کاری چون فکر می کرد خودم را می گیرم و از طرفی بخشی از بدترین روز زندگی کسی بودن برایم عذاب آور بود. این بود که آن روز زنگ انشا شد بدترین روز زندگی من. آن برنز بی خیر شده دو بدترین روز در فاصله چندماه برای دونفر رقم زد گور پدرش اگر میدانستم از حریفانم پول میگرفتم شرافتم را می فروختم و می باختم.

۰ ۱

رکب در جایزه

هر ساله برای عیدی های خاص نه معمولی بین افراد فامیل یک قرعه کشی انجام می دهیم نام هر یک از افراد نوشته شده و به ترتیب به هر کدام یک شماره اختصاص می دهیم. و کوچکترین عضو خانواده که معمولا 5 سال یا کمتر سن دارد شماره ها را به دلخواه انتخاب می کند و افراد برنده مشخص می شوند.

امسال اتفاق جالبی افتاد کودکی که شماره ها را می خواند تا 12 فقط بلد بود بشمارد و این عاملی شد برای این که کودکان دیگر هم شماره هایی را انتخاب کنند. تعداد شماره ها از حد مجاز فراتر شد. تصمیم بر این گرفتیم که به جای جایزه دادن به افراد گفته شده برعکس عمل کنیم و تعداد اعداد بیشتری را بگوییم و گفته شدگان حذف و باقی ماندگان جایزه بگیرند عده ای اعتراض کردند اما کمیته نظارت بر جایزه ها نظرش را به کرسی نشاند.

بعد از گرفتن جایزه ها تازه متوجه شدیم که افرادی اعتراض می کردند که از قبل با آن کودک هماهنگ کرده بودند شماره شان را بگوید و رکب سنگینی از این شیوه انتخاب خوردند. جایزه ها سرانجام بدون پارتی بازی به صاحبان اصلیشان رسید به خوبی و خوشی.

۱ ۵

وضع حمل

دوربینم بزرگ بود و زمانی که نمی خواستم کسی آن را ببیند و مستند عکاسی کنم مجبور بودم آن را زیر کاپشنم قایم کنم با بندی دور گردن و بالا کشیدن زیپ کاپشن کاملا استتار می شد بدیش آن بود که سطح برامده ای روی شکمم تشکیل میداد و هر که از دوستان مرا می دید می گفت چند ماهه ای برادر؟ و نیش خندی هم به همین مضمون می زد.

۲ ۸

چوب خدا

داستان بر اساس واقعیت و دارای صحنه های دلخراشیست اما سقم الفه داستان کماکان در حاله ای از ابهام است.

در یکی از دانشگاه های این کشور پهناور استادی سنگدل در حال انداختن پشت سرهم دانشجویان بود. انقدر انداخت و انداخت که ناگه خدا از پشت سرش پنجره اتاق را بر سرش انداخت. (بعدها به ما گفتند باد. اما مگر می شود باد آن پنجره هشت کیلویی داخل شیار را بندازد !!؟ و آن چه بادی بود که آنجا بود و اینجا نبود)

صدای مهیب شیشه شکسته شده و آه و ناله دگر گزیدگان اتاق اساتید ارش الهی را به لرزه انداخت.

آمبولانسی نیامد دیگران آن استاد سنگدل را با ماشین به اورژانس رساندند. شدت ضربه کم نبود. آسیبی هم به گردن وی رسیده بود.سخت زنده مانده بود و از گذشته خود پشیمان. بد قضیه آنجا بود که نمرات را با واسطه برای آموزش رد کرده بود. گفتند هفته ها در بیمارستان خوابیده خدا را چه دیدید شاید خواب معرفی به استاد می دیده.

و گفتند این اتفاق ممکن است برای هر کسی رخ میداد الکی افتادن پنجره را به افتادن بچه ها ربط مده باری تعالی را در این حادثه  محصول مدارو خود را مبذول مکن و شاید حاجت ها در این زمره است که جمیع از آن بی خبریم و خرافاتی نباش اما من نشان دارم که ربط داشت. آن سنگ دل قدیم از ترم بعد، موقع انداختن دقت بیشتری می کرد و چه نشانی از این بالاتر .

آن روز که چپ و راست می انداختی

روی هرچه نمره بود از ته دل می تاختی

استاد ازل درسرنوشتت نوشت

تا زین اشتباهت بر دانشجویان زرین ساختی

۳ ۶