به کسی ربطی نداره

بعضی وقتا یه سری فکر احمقانه (البته از نظر دیگران احمقانه) به ذهنت میرسه همین جوری بدون دلیل فقط حوس میکنی یه کاریو انجام بدی مثل قدم زدن تو پارک یا یه دور کل مسیر دور دریاچه روتنها بدویی اما این وسط یه سری مشکل وجود داره مثلا میگی نکنه یکی منو ببینه دارم الکی واسه خودم پنج دور پارکو قدم میزنم و اگه این شک برای آشناها باشه بیشتر از اینم خجالت میکشی. در مورد لباس پوشیدن طرز حرف زدن حتی طرز راه رفتن همه و همه بر می گرده به یه چیز. اینجا همون جاییه که باید به یه سوال کلیدی جواب بدی. 
 من دارم برای دیگران زندگی میکنم یا خودم? 
جوابش خیلی سادست اگه فقط بدونیم ۱۰ سال دیگه حتی یه نفرم رفتار امروز مارو یادش نیست و از آغاز خلقت تا حالا بیشتر از چندین میلیارد سال گذشته. میشه فهمید این مسائل خیلی خیلی کوچکتر از اینی هستن که ما بخوایم بخاطرشون ناراحت بشیم.
القصه اگر یه فکر احمقانه‌ای به سرتون زد البته نه آسیب رسوندن به هر نحوی و شما نگران طرز فکر دیگران بودید بدونید اون کسی که شما براش زندگی میکنین خودتونید نه دیگران.
۱ ۷

کمک

ما یه رفیقی داریم بچه کرمانشاهه خیلیم بچه گلیه. این داشت تو خیابونای رشت دور میزد یه روز دید یه آقایی اومد جلو گفت من بچه کرمانشاهم پول نیاز دارم تا بتونم برگردم شهرم ترو خدا یه کمکی بهم بکن. خیر ببینی جون مثل این که کردیم بلد بود حرف بزنه چند کلمه ای گفت و این رفیق کرمانشاهی ما هم گفت باشه چقدر میخوای برگردی؟ گفت سی تومنم کارمو راه میندازه و این رفیقمون این پول رو داد بهش اونم تشکر کرد و رفت.

القصه چند ماه بعد این رفیقمون از همون خیابونای رشت داشته رد میشد که یه نفر جلوشو میگیره میگه آقایه پولی داری به من بدی من بچه کرمانشاهم میخوام برگردم اونجا ولی پول ندارم.خوب که به قیافش نگاه کرد دید همونه یه کلاه فقط گذاشته خلاصه یقشو میگیره میچسبونه به دیوار میگه مرد حسابی تو به من گفتی فلان قدر بهم بدی من برمیگردم الان دوباره بعد این همه مدت پول میخوای چرا اینقدر مردمو تلکه میکنی؟!!!

هیچی دیگه ولش کرد یارو رفت اما همین شد وقتی بخوایم به یکی کمک کنیم حواسمون رو جمع کنیم.

۲ ۸

چرا با اینکه عاشق اون کاریم خواسته هامون نمیرسیم

یکی دیگه از اون مصیبتای بشر همینه یک جا نشینی و انتظار برای موفق شدن.

یه روز مردم دور یه سفره‌ای جمع شده بودن یکی گفت اب ندارید اینجا صاب خونه گفت نه دوباره ده دقیقه بعد مردم صداشون در لومد گفتن آب ندارید صاب خونه دوباره گفت نه دوباره ده دقیقه بعد که مردم داشتن از خفگی میمردن داد زدن آب آب ولی صاب خونه گفت نداریم تو همین حین یکی پاشد دوید به این ور و اون ور بلند داد زد آب آب آب صاب خونه آها این آب میخواد برای این آب داریم.

القصه اگه میخواین به چیزی برسید باید اینجوری عاشقش باشید.

۰ ۱

امتحان

روز اول مهر معلم یکی از بچه های هم باشگاهیم به همه بچه ها تو همون لحظه ورود به کلاس گفت برگه سفید در بیارین میخوام امتحان بگیرم. صدای هم همه تو کلاس پیچید و بعد کلی دادو بیداد بچه ها، بالاخره یکی جرعت کرد بپرسه خانوم شما که هنوز چیزی درس ندادین از چی میخواین امتحان بگیرین!؟؟ معلمه همونجا جواب داد قراره هرچی از سالای پیش یادتون مونده رو برگه بنویسید. نمرشم تو نمره ترمتون تاثیر داره. چند نفر گفتن تو یه برگه که جا نمیشه.چنر نفر گفتن چرا از قبل به ما نگفتین آماده باشیم؟ معلم گفت بنویسید حرفم نباشه.

هرکی یه چیز نوشت جدول ضرب، حروف الفبا و خیلیا هم چیزی ننوشتن.

معلم گفت هدف همین بود این که بفهمید شما هیچی نمیدونید و هرچی یاد گرفتین برای همون موقع بود و الان فراموش کردین. از الان تا آخر عمرتون جوری مطالب رو با مرور بفرستید تو حافظه بلند مدتتون که اگه هر موقع یکی از شما این شکلی امتحان گرفت یه کتاب ده هزار صفحه‌ای براش بنویسید.

۱ ۲

اولش

سر سفره شام خسرو در حال تموم کردن آخرین قسمت های غذا بود. به همسرش چیزی گفت : (( ناهید ، میشه از این به بعد دیگه ازت بابت غذاهایی که واسم می پزی تشکر نکنم. این کار خیلی برام سخته شاید به نظر یه تشکر خشک و خالی بیاد اما گفتنش واسه من که آدم کم حرفیم سخته از همی رفتارم بفهم که چقدر بابتش ازت ممنونم .))

ناهید از میز شام پاشد شروع کرد به خوشحالی کردن و دویدن تو خونه جوری که انگار تیم ملی به اسپانیا گل زده و مدام این جمله رو می گفت :(( بالاخره اولشو پیدا کردم . بالاخره اولشو پیدا کردم.))

چنگال جلوی لبای خسرو خشکید حسابی شوکه بود آخه چی شده؟ این چرا اینقدر خوشحاله؟

چند دقیقه ای گذشت تا ناهید آروم شدو دوباره نشست. خسرو پرسید چرا انقدر خوشحالی؟ ناهید جواب داد از بچگی همیشه نمیتونستم اول یه اتفاق تلخو بفهمم کجاست. هر بلایی که سر این و اون میوفتاد تا مدت ها فکر میکردم تا بفهمم چی به چیه. اما الان با این جمله ای که تو گفتی تونستم اولشو بفهمم.

خسرو : اول چیو؟

ناهید : طلاق دیگه امروز تو از من تشکر نمی کنی فردا من از تو بابت زحمت کشیدن و پول در آوردن تشکر نمی کنم و همین جور میره و میره تا به طلاق میرسیم. مگه بقیه چه جوری طلاق میگیرن . مهم اینه که من اولشو پیدا کردم.

۲ ۳

هم آخرین سرباز ناسا

پست فوتبالی زیاد زدیم یکم از حال و هواش بیایم بیرون 

این داستان چند خطیو خودم نوشتم یه جاهایی از داستان اصلی استفاده کردم امیدوارم هم منو ببخشه :

بعداز ظهر سیو یک ژانویه ی نوزده شصت و یک بود هم میمون فضانورد معروف که این روزا حسابی برای خودش آوازه ای تو آمریکا کسب کرده بود محکم رو صندلی لانچر منگنه شده بود یکی از دانشمندا داد میزد اگه این کارو بکنید نرسیده به اتمسفر از شدت فشار به قفسه سینه خفه میشه یکی دیگه میگفت این حالت اون حالتی نیست که ما براش محاسبه انجام دادیم یکی دیگه داد میزد قیافشو ببینید انگار پوست صورتش زرد شده انگار رنگش پریده.

هم اما همه اینا رو میشنیدو براش مهم نبود انگار سال ها قبل که برای به فضا پرتاب شدن انتخاب شده بود مرگش تضمین شده بود. ناسا میخواست همو زنده به زمین برسونه وبه مردم آمریکا بگه آره ماهم میتونیم مثل روسیه که یه سگو فرستادن هوا یه میمونو بفرستیمو زنده برگردونیم. اما هم چیز دیگه ای فکر میکرد ان فکر میکرد گناه خودش این وسط چیه که الان بین آمریکا و شوروی جنگ ستاره ها برگزار میشه چرا باید تو یه همچین دوره ننگینی که میمونا تو تیر رس ناسا و تستای وحشتناکش هستن بدنیا بیاد . چرا تو یه باغ وحش نه چرا تو یه جنگ پر از موز نه . همه این فکرا مثل یه فضا پپیما تو مغزش ویراژ میدادن تا این که 

از بلندگو اعلام کردن زمان کمی داریم از برنامه ریزی عقبیم. دانشمندا سرعتشون دوبرابر شد دیگه هم تو اون هم همه نمیتونست چیزی بشنوه تو صندلی مثل مجسمه ابولهول به اهرام ثلاثه فیکس شده بود با صندلی چسبان خیلی وزن بیشتر سده بود شاید حدود 200 کیلو یه نفر دیگه اومد کلاه آهنی هم رو گذاشت عین رباتا شده بود دیگه حتی رو زمینم سخت نفس مییکشید یه نفر دیگه یه مقدار آب با نی بهش داد مثل گاوی که قراره گردنشو ببرن

برای دیدن ادامه مطلب اینجارو بمال ۱ ۲

چنل بی رو از دست ندید شاهکاره

به طور کاملا اتفاقی با چنل بی تو گوگل آشنا شدم (طی سرچ کردن فراوان آدم ما در هاوانا که قبلا توضیح دادم به اپیزود هفتش رسیدم که البته مثل این که داستانش به اون ماجرا ربطی هم نداره اما شباهت بسیار داره) فکر کنم بعد آشناییم با چنل بی یه چند ساعتی پادکس گوش دادم و مقاله های جالب نیویورکرو واشنگتن پست و نیویورک تایم رو شنیدم. فقط می تونم بگم فوق العاده هست و برام عجیبه چرا من تا به حال با یه همچین چیز باحالی آشنا نشده بودم !!!؟ واقعا چرا؟

القصه نشستم از قسمت یک گوش دادن به این برنامه با صدای فوق العاده علی بندری که واقعا دل نشینه و رفتم و رفتم تا رسیدم به اپیزود 8 برادران مخلوط تا اینجا قسمت خیلی خیلی جالب داشته قسمت کمتر جذابم داشته اما انتخاب داستانا و تیم ترجمشون انقدر خوب و رون ترجمه کردن که داستان انگار داره از زبون یکی از رفیقات برات تعریف میشه و حس خوبی به آدم میده.

هرجا هستین تو ماشین هواپیما صف نونوایی و... میتونید یه هندزفری بزارید گوشتون و از شنیدن چنل بی لذت ببرید.

۵ ۳