کنش

|      عمدتا داستان های بی کنش جذاب نیستند. بعضا حوصله سربر از اون مهم تر واکنش شخصیت ها به کنش اتفاق افتادست. تا جایی که من گشتم در تاریخ ادبیات و سینما اثری رو پیدا نکردم که بدون کنش روی آدم کار کنه. جالب اینجاست هنوز عده ای با گوشت استخون دنبال بی کنش ساختن آثارشون هستند و از طرفی انتظار نتایج متفاوت.

۰ ۲

چنگ

|      چندین سال پیش قبل از همگیری ملموس ویروس منحوس در یکی از بخش های جراحی اعصاب بودیم که گفتند فلان دختری که آنجاست هشت روز است به دنبال خودکشی و پرش از طبقه چهارم ساختمان و آسیب های وارده به مغز بستری و بیهوش است. از جزئیات آسیب مغزی و استخوان های شکسته که چه عرض کنم پودر شده اش حرفی نمیزنم. زنده ماندنش معجزه بود شاید هم بیشتر. مادرش پر استرس و نگران بود. گفته بودند موضوعات عشقی عاملش است بعید میدانم انسان جانور درنده تریست عشق فقط قلقلک می دهد جرقه اش سیلی زندگی و انفجارش سختی خرد خرد آن یا همان واقعیت دنیا است. بیماران بخش را بین بچه ها تقسیم کردند و از بد ماجرا قرعه کار به نام من دیوانه زدند و آن دختر شد بیمار من. بیهوشیش ادامه داشت. روز آخری که میخواستیم برویم جی سی اس همان هوشیاریش بالا آمد. اولین بار که چشمش را باز کرد مادرش خواب بود من وحشت کردم مثل جغدی که در فاصله چند متری به تو زل زده. قیافه خوبی داشت و در اوج جوانی بود وضع مالی خانواده خوب بود. بیشتر شبیه این بود که مرده ای چشم باز کند. بد بختانه به دلیل وصل بودن ونتیلاتور حرف نمی توانست بزند و مخوف بودن ماجرا را دوبرابر میکرد. مادرش را بیدار کردم. به مادرش نگاه کوچکی کرد و دوباره به من زل زد از اتاق بیرون رفتم سنگینی نگاهش هنوز یادم نمی رود. بعد از مرگ زنده شده باز هم دیدم ولی چنین نگاهی هرگز.

آری رسم روزگار چنین است. گاهی تو به زندگی چنگ میزنی گاهی زندگی به تو

 
۰ ۳

فرانی و زویی

|      مدت زیادی بود این قسمت کتاب لایت در خفقان به سر میبرد که با یک کتاب خوب قصد خاک تکونیش رو دارم. فرانی و زویی اثری از سلینجر معروف که اکثرا با ناطور دشت میشناسینش. رومان کوتاهیه و حدود 200 صفحه بیشتر نیست. مثل ناطور دشت به شدت درون گراست و به داخل شخصیت هاش میره و بر عکس اون اصلاً و ابداً فقط روی یک نفر تمرکز نداره بلکه هدفش نشون دادن یک خانوادست یا بهتر بگم تقابلات فکری یک خانواده. انتظار داستان پر از هیجان رو ازش نداشته باشید که حتی کوچکترین اتفاق جذابی هم توش نمیوفته ولی تا دلتون بخواد درباره فکر کردن روی دنیا و زندگی بحث میشه. برادر بزرگه خانواده که حکم قهرمان رو تو خونه داشته و حالا خودکشی کرده تبدیل شده به تکیه گاهی که زیر پوستی تمام بچه ها بهش تکیه کردن و ارجاعاتشون میرسه بهش این انگار این آدم تو مغز تک تک اونا رسوب کرده. بحث های جدی کتاب تو نیمه دوم اتفاق میوفته نیمه اول بیشتر درباره خود تفکر و جهان بینیشونه تا نقدهم.

 

 

|      اما نظر من چیه؟ کتاب داره جامعه آمریکای معاثر رو نشون میده جامعه ای که بسیار به عرفان شرق (جایی که ما زندگی میکنیم) چشم داره و فکر میکنه با مذهب (توی کتاب مسیحیت) میشه از تمام مشکلات درونی گذشت. راهکارای دیگه تا ته رفته شده و به نتیجه نرسیده اما زویی این باور رو برامون خراب میکنه و حداقل کمی فرانی رو به فکر کردن درباره واقعیت میکشونه واقعیتی که زندگی رو دردناک و روبرو شدن باهاش رو از نون شب واجب تر میدونه و اتفاقا دقیقا همین موضوع برای جامعه سرمایه داری آمریکا و مردمش کارکرد داره. اینجا زویی کتاب مثل هولدن کالفید ناطور دشت نیست که از ضعف به زندگی نگاه کنه و نگران مرغابی ها و غازهای وحشی دریاچه یخ زده باشه که براش غصه بخوریم شخصیت زویی کم از اژدهایی نداره که روی تخم هاش که برادرا و خواهراشن خوابیده و اجازه ورود کوچکترین عقیده ای که منجر به پوچی اعضا بشه نمیده شاید این دیدگاه ریشه تو خودکشی برادر بزرگتر داره ولی هرچی که هست ازش یه شخصیت موندگار تو میسازه.

۱ ۱

چیدن آلوچه مقدس

|      به عنوان یک گیلانی از ترشی جات خوشم نمیاید. البته اگر چیزی نباشد برای زنده ماندن می خورمشان ولی در حال عادی رغبتی ندارم. اسکمو های فریزرمان بعد از بستنی ها تمام می شوند و معمولا چند روزی را تنها سپری می کنند. با چنین حالی آلوچه های بالای درخت شانس چندانی برای مالیده شدن به دست من ندارند. پدرم اما چیدن آلوچه ها را امری بایدی میداند و دستوراتی برای چیدنشان به من و تمامی اعضای می دهد. معتقد است اگر آلوچه روی درخت رسیده باشد و کنده نشود کفران نعمت است و لعنت خدا و 124.576 پیامبر برآن پسری که کفران نعمت کند. درخت های خانه رشت ما بیشتر از دو نوع آلوچه ندارد ترش و شیرین و تعدادشان هم چهارتاست که دوتایشان شکسته ولی همچنان سرپاست. اما خدا رحمت کند جنگل آلوچه خانه پدری و مادریمان را گویی از هر نوع آلوچه ای که در هر جای این کره خاکی پیدا می شود یک عدد آنجا کاشته اند. یکیشان برایم جالب است اسمش به گیلکی سرخ خولی یا به فارسی آلوچه سرخ است. در جنگل ها می روید و قلمه اش را از آنجا زدند. نحیف تر از باقی آلوچه ها هست اما عظمتش وصف نشدنیست. از درخت آلوچه های ریز صبور تر است و ناله کمتری از آلوچه های ملس تغییر ژن داده شده می کند ، در هنگام باد سنگین زمانی که آلوچه های پیوندی در حال ریزش برگ و میوه هستند استوار می ماند. به هر خفتی آلوچه نمیدهد و برای میوه اش بر سر کسی منت نمی گذارد. خدایان ریشه هایش محکم و شاخه های دوازده هزار ساله اش را جوان کند. وقتی همگان بر آن شدند که با داس و تبر کارش را تمام کنند خم به ابرو نیاورد و لبخند زد. هر جای این دنیا و آن دنیا که باشم آن درخت برای من مقدس است.

 
۳ ۲

دو جور نوشته

نگاهی به صفحه می اندازی و سعی می کنی کلمات را کنار هم بچینی. یک خط می نویسی به سختی خط دوم و به خط سوم که می رسی قلم خشک می شود. بی ذوق و بی هنر، این گونه نوشتن را خوب می شناسم بر گرفته از اجبار است نه لذت. بی تردید محکوم به شکست.

اما نوع دیگری هم وجود دارد. برای مثال بعد از ظهر تصادف کردی و یک طرف ماشینت رفته است به کلانتری می روی و بعد از شکایت و کلی داد و بیداد و یک روز سخت را پشت سر می گذاری و پای پیاده به خانه می رسی حالا یک چیز مهم فارق از این که آن چیز چیست داری. با شوق و ذوق به تعریفش می نشینی یا به نوشتنش در شبکه های اجتماعی یا به هر طریقی در هر جایی دیگر از جمله بیان آن برای نزدیکان. این ذوق نوشتن مثل موتور رولز رویس می ماند. به حدی خوب است که سرت را بالا می آوری می بینی هزارو پانصد لغت بی زبان را به روی کاغذ آوردی. از خواندنش هم لذت می بری چه رسد به اشتراک گذاریش با دیگران. همان پست اتفاقا بیشترهم خوانده می شود و مخاطبانی که بعد از خواندن خط اول فرار را بر قرار ترجیح می دادند اینبار یک نفس تا آخر می خوانندش.

داستان نویسی همین است. ذوق می خواهد. اتفاق می خواهد. شاید آن اتفاق در زندگی واقعی هنرمند و نویسنده بیوفتد و شاید هم در فکر و رویایش.

۱ ۴

غرق

چندتا کوچه پایین تر از کوچه ما یه آقایی خواب میبینه پسرش تو تصادف مرده. از خواب بیدار میشه احساس بدی داره اما چیز دقیقی از اون خوابه یادش نمیاد هر چی فکر میکنه این خوابه چی بوده انقدر پریشونش کرده یادش به نتیجه نمیرسه. میره اداره میبینه رفیقاش درباره تصادف حرف میزنن متوجه میشه خوابه درباره پسرش بوده و باقی جریانات به زنش تو خونه زنگ میزنه و میگه اگه میلاد (پسرشون که 20 سال داشت) خواست بیرون بره اجازه نده. زنه میگه چرا؟ مرده هم میگه خواب بد دیدم دلم شور میزنه و ممکنه اتفاق بدی براش بیوفته. از قضا پسره همون روز با دوستاش قرار داره باهم برن دریا. میلاد اون روز تصادف نکرد اما همراه دوتا از دوستاش تو دریا غرق شد و مرد جسدشم همون روز از آب بیرون کشیدن. مرده واسه این که زنش حرفشو گوش نداده طلاقش میده. تو چند هفته دو تا آدم هم بچشون رو از دست میدن هم شریک زندگیشون رو میشن تنهای تنها به همین سادگی.

۱ ۴

دماغ

نیکلای گوگول را بیشتر با عنوان نویسنده کتاب یادداشت های یک دیوانه می شناسند اما داستان جالب دیگری دارد به نام دماغ. خواندن این کتاب را به همه آدم های دنیا مخصوصا کسانی که می خواهند دماغ خود را به دست تیغ جراح بدهند توصیه می کنم چرا که شاید به کل نظرشان درباره ارزش و جود دماغ و دست نزدن به آن عوض شود. فضای رمان دقیقا روسیه زمان نیکلای است و تنها قسمت نا واقعی ماجرا یک دماغ است. دماغی که از لای نون و بی هیچ دلیل مشخصی بیرون می آید و داستان خود را شروع می کند. ایوان شخصیت کلیدی و کاوالیوف شخصیت ناظر هر یک نماد سطح خاصی از مردمان روسیه اند.

گویی کاوالیوف که چیزی گم کرده و بار ها آن را می بیند اما باز از دستش فرار می کند همین مردمی هستند که در آرزوی رسیدن به آزادی در آن حال و هوای روسیه سعی در تغییر نظام حاکم را دارند و آن دکتری که قرار است دماغ را به جای چسباندن بخرد بخشی از جامعه که میخواهند با ثروت خود دهان مردم را ببندند تا بیشتر به عیش و نوش خود برسند.

نیکلای در این کتاب خود را به دیوانگی می زند و بیشتر از این که بخواهد ادای یک روشنفکر روسی را در بیاورد سعی در مردمی کردن هنرش که همان داستان نویسی است می کند.


۰ ۲

خر و گل

گویند خری را به شاخه گل محمدی بستند. صاحبش برای ستردن گیاه دارویی به اطراف رفت. خر فریاد ها زد و صیحه ها درید. شخصی از صخره ها می گذشت و فغان را شنید. گفت: 

چه سازیم و درمان اینکار چیست 

بر این رفته تا چند خواهی گریست

خر پاسخ داد بانگ من از فرط رفته نیست از بهر اوست که مرگ را برایم زندگی کرده. مرد گفت:

لیکن کو فرار از بانگ مرگ نیست


۰ ۲

کروکودیل

کتاب جالبی از داستایوفسکی. بیشتر از داستان این بار روی مضمون تاکید دارد که به نظرم موفق هم هست. قسمت طلاق عالیست قسمت غرور هم بعد از طلاق جایگاه دوم را دارد. شاید نویسنده موقعیت روسیه زمان خود را تصور می کرده و این داستان را بر اساس آن می نوشته اما آگاه و یا ناآگاه حرف تمام کشور های جهان سوم را زده.

اقتصاد حرف اصلی داستان است اما چه اقتصادی؟ دستمایه طنز داستان اقتصادیست که به هر قیمتی حتی شده جان انسان ها می تواند برای یک کشور سود به بار بیاورد و در دنیایی که هر کس به فکر دیده شدن خود است از مرد خورده شده توسط کروکودیل تا زنش روزنامه نگار ها و حتی صاحب کروکودیل و سیاست مردان فقط و فقط یک آدم دلسوز است که هر کاری برای برگرداندن شرایط به حال قبل می کند به سنگ می خورد این شخصیت فوق العاده است و در داستان های گذشته روسی بی سابقه. در نهایت از (روح) داستایوفسکی بخاطر این کتاب خوبی که در عید خواندم تشکر میکنم.

نمره من به اثر 3.18 از 4 نمره

۱ ۳

چوب خدا

داستان بر اساس واقعیت و دارای صحنه های دلخراشیست اما سقم الفه داستان کماکان در حاله ای از ابهام است.

در یکی از دانشگاه های این کشور پهناور استادی سنگدل در حال انداختن پشت سرهم دانشجویان بود. انقدر انداخت و انداخت که ناگه خدا از پشت سرش پنجره اتاق را بر سرش انداخت. (بعدها به ما گفتند باد. اما مگر می شود باد آن پنجره هشت کیلویی داخل شیار را بندازد !!؟ و آن چه بادی بود که آنجا بود و اینجا نبود)

صدای مهیب شیشه شکسته شده و آه و ناله دگر گزیدگان اتاق اساتید ارش الهی را به لرزه انداخت.

آمبولانسی نیامد دیگران آن استاد سنگدل را با ماشین به اورژانس رساندند. شدت ضربه کم نبود. آسیبی هم به گردن وی رسیده بود.سخت زنده مانده بود و از گذشته خود پشیمان. بد قضیه آنجا بود که نمرات را با واسطه برای آموزش رد کرده بود. گفتند هفته ها در بیمارستان خوابیده خدا را چه دیدید شاید خواب معرفی به استاد می دیده.

و گفتند این اتفاق ممکن است برای هر کسی رخ میداد الکی افتادن پنجره را به افتادن بچه ها ربط مده باری تعالی را در این حادثه  محصول مدارو خود را مبذول مکن و شاید حاجت ها در این زمره است که جمیع از آن بی خبریم و خرافاتی نباش اما من نشان دارم که ربط داشت. آن سنگ دل قدیم از ترم بعد، موقع انداختن دقت بیشتری می کرد و چه نشانی از این بالاتر .

آن روز که چپ و راست می انداختی

روی هرچه نمره بود از ته دل می تاختی

استاد ازل درسرنوشتت نوشت

تا زین اشتباهت بر دانشجویان زرین ساختی

۳ ۶